به گزارش آذر «نمی شه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره؟/ نمی شه این قافله ما رو تو خواب جا بذاره؟/ دوست دارم یه دست از آسمون بیاد،…»
به گزارش آذر به نقل از ایسنا، علی ربیعی در یادداشتی با این عنوان به مناسبت فرارسیدن سالروز درگذشت محمد نوری نوشته است:
«- بعضی از ترانه ها در مقاطعی از تاریخ اجتماعی هر کشوری معنای عمومی تری پیدا می کنند. شاید روزی که ترانه “حسین منزوی” عاشقانه سرای اهل زنجان و بچه جوادیه را “نوری” می خواند برخی از آدمها در بعضی از روزهای زندگیشان با آن نوعی همذات پنداری می کردند. اما چقدر این ترانه؛ امروز در سالروز درگذشت این آهنگساز و ترانه سرای کشورمان بیشتر به دل می نشیند.
– امروز خیلی ها خوشحال نیستند، داشته های ساده اوقات فراغت و شادی از دست رفته اند، هراس از مبتلا شدن و مبتلا کردن، دلواپسی برای عزیزانت در کنار فشار بیرحمانه تحریم اقتصادی که آرزوهای “داشتن ها” را به دورترها سوق داده است، سبب شده دلتنگی و غصه در خانه دل بیشتر از هر دوره ای، خیمه بزند.
– برخی از شعرها، ترانه ها و آهنگها جاودانه و نوستالژیک می شوند. از آن جمله می توان به موسیقی متن “قیصر” ساخته “اسفندیار منفردزاده” اشاره نمود. هنر منفردزاده در به کارگیری ضرب زورخانه در این موسیقی متن، نوعی حرکتی تهییجی ناشی از غیرت و کار فوق العاده را به خوبی نمایان می کند. و یا سوتی که در ترانه “جمعه” فرهاد زده می شود، شنونده را با حزن جمعه همراه می سازد. این آهنگ ها، اصوات و نواها مفهوم یک شرایط و حالات خاص روحی را بی احتیاج به واژگان به خوبی بیان می کنند و در ذهن برای همیشه ماندگار می شوند.
یا وقتی “جان مریم” با صدای “نوری” را می شنوی، پیوند عاطفی با عزیزانت رنگ و بوی دیگری می گیرد.
– آنان که فرهنگ؛ ادبیات و موسیقی کشورمان را جاودان کردند بخشی از بزرگی ایران و تداوم نام “ایران” و “ایرانی” هستند. یادشان را گرامی می داریم.
صداهایی مثل صدای دلنواز “نوری” مرا به یاد شعری از “فروغ” می اندازد:
“تنها صداست که می ماند…”
– در این حال و هوای کرونایی با لباسهایی که مدام خیس می شوند و تن تبدار و لرزانم، بی اراده از کودکی تا به امروز را مدام دوره می کنم. هرچه فکر می کنم به خاطر نمی آورم کسی را دانسته آزرده باشم.
– برخلاف ناروایی هایی که در عرصه نامردمی های سیاست به این و آن نسبت داده و می دهند، همواره کوشیده ام طوری زیست کنم که بتوانم در مرور گذشته خود، در پیشگاه خدا و خود راضی و آرام باشم.
– به گذشته که برمی گردم و دوستان دهه پنجاه و هم نسلانم را که در ذهن مرور می کنم به خاطر می آورم چگونه دلمان می خواست آسمان را به زمین بدوزیم و بتوانیم در بنای جامعه ای پر از عدالت، زیست اخلاقی و انسانی سهم داشته باشیم. روزی که به وزارت کار رفتم آرزویم این بود که لبخند بر لبان بچه های کارگر بنشانم و شادی را به خانه های معلولان و بی سرپرستان میهمان کنم. شاید به آرمانهای خود نرسیدم اما تنها به دنبال خیرخواهی و پررنگ کردن مفهوم خیر جمعی در جامعه بودم.
– امروز هم امیدوار بودم که بتوانم با افکار عمومی سخن درست بگویم و ارتباطات با گروهها و نهادهای مدنی و خیریه ای را گسترش دهم و هیچگاه به افکار عمومی به جز راست نگویم اما یک خاطره از سخنگویی آزارم می دهد که نمی خواهم داغ ها را تازه کنم! چون که برخی اطلاعات نادرست و غلط سبب گمراهی همه ما شد.
– و باز هم این تعبیر فروغ را به خاطر می آورم که: “طوری زندگی نماییم که معدود آدمهای اطرافمان، پرواز را بخاطر بسپارند چون که پرنده مردنی است”»